• داستان | یک

    داستان | یک

    [gap height=”60px”]

     

    پنجشنبه ۱۴ اسفند، ساعت ۱۱ صبح من عاشق شدم. هوا ابری بود و همه ی باران های عالم سر من می ریخت. گفتن از آن روزی که عاشق شدم چه خوب است. مثل این است که روی زخمی را بخارانی، نه بیشتر. عشق مثل دامن گر گرفته است، به هر طرف که می دوی شعله ور تر می گردی. چیزی به ظهر نمانده بود، تا سه شمردم و پنجره را باز کردم و ناگهان عاشق شدم.

     

     

    داستانی کوتاه از مجموعه ی” اجازه می فرمائید گاهی خواب شما را ببینم” نوشته ی محمد صالح علاء.

     

    یوکَست | پادکست یونس محمدی

    https://open.spotify.com/episode/29kALCIWAUhaIJzZmJCKDI?si=6ikGeL_pTHeS5_B_EUu1bw&dl_branch=1
    [gap height=”60px”]